نامی نامی ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

شاهزاده ی من * نامی *

نامی جونم 11 ماهه میشود

سلام قشنگم یازده ماهگیت مبارک پسرم این روزا سوار تاب که میشی یا بغلت که میکنم خودت رو خیلی بامزه تکون میدی و میگی پیتیکو پیتیکو!!!!!! ابهمن تولدم بود. روز قبلش رفتیم خونه خاله آزی با مامانی و خاله نسرین و خاله ندا . کللللللللی سوپرایزم کردند و برام تولد گرفتند و یه عشاب سفید با گل های صورتی خیلی خوشگل و یه گوشواره و عطرD&Gزحمت کشیده بودند و کادو  تولدم بود. بابا رضا هم عصر که اومد خونه دیدم یه چیزی دستش و سریع برد و قایمش کرد منم به روم نیاوردم . شب هم مامانی و بابایی اومدند خونه مون بعدشم دایی و عمه هما و خاله مهسا و دایی سینا با یه دیگ بزرگ آسش رشته اومدند .بعدم تولد بازی و نامی عاشق شمع و فشفشه کلیییییی ذوق کرد قربونش...
8 بهمن 1391

نامی جونم به خانه اسباب بازی میرود

سلام قند عسلمممم کاشکی این روزها دیرتر میگذشت مامان طلا! از بودن و بوسیدن و بوییدن و بغل کردنت سیر نمیشم شیرینکم! دیروز من و پسری رفتیم خانه اسباب بازی. مثل همیشه تا رفتیم به همه خندیدی و دوست شدی .اول همه جا رو با دقت نگاه کردم و به نظرم تمیز و مطمین اومد و بعدش خوشملکممم رفت به سمت سرسره و استخر توپ و... . خانم مربی که اونجا بود خیلی تعجب کرده بود و میگفت توی این سن ندیدم بچه ای به این خوبی با اسباب بازی ها بازی کنه و اعتماد به نفس داشته باشه! معلومه تو خونه خیلی خوب باهاش کار شده! منممممممممممم کلی خوشحال شدم و خستگی از تنم در رفت!!!!!!!! نمیدونم چه حسابیه که هر جا میریم سریع همه عاشقت میشن ! رفتیم توی مغازه فروشنده که یه دختر جوون بو...
13 دی 1391

نامی و آش دندونی

سلام فندقکم هفته پیش برای نامی جونم آش دندونی پختم. مامانی مامان بزرگ خاله نسرین خاله آزی خاله ندا و دایی عرفان هم بودند. یه کیک خوشمزه هم خاله آزی برامون آورد. پسرکم دیگه یاد گرفته و توپ پرت میکنه! بهش مگیم نامی فوت کن خیلی بامزه فوت میکنه قربونش برم! دستش رو به مبل تکیه میکنه و دوست داره بایسته! بابا رضا بابایی و مامانی رو که  میبینه میپره تو بغلشون ! به من خیلی بیشتر از قبل وابسته  ست و دوست داره همش پیشش باشم! خیلی خیلی خیلی عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممممممم موشموشکم!   ...
11 دی 1391

نامی و اولین یلدا

سلام یلدا مبارککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک امسال با وجود پسرکم یلدا رنگ و بوی دیگه ای برامون داشت. پارسال شب یلدا سرویس خوابت رو آوردند عزیز دلم! امسال هم رفتیم خونه مامان بزرگ خودم که همه بودیم . تولد بابابزرگ هم بود. کلی همه با نامی جونم که خیلی دوسش دارن بازی و بغل و بوس . خوش گذشت ! بعدم رفتیم خونه بی بی اینا که عمه هما و دایی و خاله مهسا و دایی سینا اونجا بودند . بازم کلی خوش گذشت! دوست دارم پسر خوشگلممممممممممممممممممممممممممممممممم ...
4 دی 1391

اولین مروارید خوشگلت مبارک عزیزکمممم

سلام پسر نازنازم امروز ٢٩ آذر ٩١ اولین مروارید خوشگل نامی دراومد!!! مبارکککککککککککک خیلی خوشحالمممم .سریع زنگ زدم به بابارضا و کلی خوشحال شد!!بعدم به مامانی زنگ زدم و به عمه لاله هم اس ام اس دادم.خاله آزی و خاله مهسا هم زنگیدیم و همه کلی خوشحال شدند! وقتی هم از سر کار اومد گفت کو دندون پسرممممممممممم؟!! الانم عمه لاله زنگ زد و کلی تبریک گفت و میخواست با آقای آقایان صحبت کنه که نامی خوابیده بود! ظهر هم با بابایی رفتیم پارک و نامی کلی گربه و پرنده دید و ذوق کرد . سوار سرسره شد و کلی بهش خوش گذشت. شب هم با غزال جون و من ونامی خان رفتی مجتمع ستاره کلی خرید کردیم و رفتیم شادی شهر و فسقلی کلی بازی کرد و یه پلاک با عکس خودش از دستگاه...
30 آذر 1391

نامی جونم ده ماهه میشود!

  سلام خوشگلم ده ماهگیت مبارک عشقکمممممممممممممممممممممممممم نامی من ١٠ ماهه شده!!! اصلا باورم نمیشه!!! خدایا رو شکرت! این روزهای ما حسابی شیرینه شیرینه! با هم بازی میکنیم . کارت های که برات درست کردمو با هم تمرین میکنیم . کتاب تقویت هوش نوزادان رو میخونیم. عاشق تاب بازی هستی. با بابارضا کشتی میگیرید و کلی میخندید!آهنگ میزاریم و کلللللللی نای نای میکنی. دس دسی و بای بای رو بلدی. وقتی میخوای بوس کنی میخوریمون!! هنوز دندون نداری . رورویک سواری و چهار دست و پا رو خیلی خوب و تند تند میری! خلاصه عاشقتممممممممممممممممممممممممممممممم   ...
25 آذر 1391

نامی جونم و اولین سرما خوردگی

سلام فندقکم هفته گذشته وقتی از مسافرت برگشتیم احساس کردم دارم سرما میخورم و بلللللللله حسم درست بود و یه آنفولانزای درست و حسابی گرفتم! همش نگران نامی کوچولو بودم که یه وقت مریض نشه. چند روز بعدش بابا رضا ازم گرفت و بعدش هم گل پسرررررررررررررررررررررررر. الهی بمیرم که اصلا حالت خوب نبود و تب داشتی و همش میخواستی تو بغلم باشی و بی حااااااااااااال !!!!!! رفتیم دکتر و شربت سرماخوردگی و استامینفن برات داد. تا صبح اصلا خوب نخوابیدی و همش تو بغلم راه میرفتیم و پاشویت میکردیم و همش میگفتی (دی دی دی دی دی دی ) تا آخر تو بغل بابا رضا خوابت برد!! خدا رو شکر زود خوب شدی! یکشنبه هم رفتیم خونه مریم جون (دوستم) و حسابی دوست هام عاشقت...
19 آذر 1391