نامی نامی ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

شاهزاده ی من * نامی *

خاطره به دنیا اومدن نامی کوچولو

1391/3/21 21:49
نویسنده : نهال
5,285 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نامی من

روز 22 بهمن 1390 ساعت 5:45 صبح من و رضا جون که از قبل لباسهای نامی جونم و بقیه وسایل و باکس بانک خون رویان و ... رو آماده کرده بودیم برداشتیم و رفتیم سمت بیمارستان mri. وقتی که رسیدیم رفتیم تو بخش زنان و زایمان و کارهای اولیه رو انجام دادیم همون موقع مامانی و بابایی هم رسیدند .اتاق خصوصی گرفتیم که راحتتر باشم و دایی (شوهرعمه من و رضا جون)هم اومدند و بیرون بخش نشستیم و کلی صحبت و خلاصه برای خودمون مهمونی گرفته بودیم .دیگه حدودای ساعت 8 من و مامانی رفتیم تو بخش همون موقع هم اقای نگهبان اومده بود و اقایون و فرستاده بود پایین.سوپروایزر پرستاری که خیلی خانم باجذبه و با تجربه ای بود گفت حدودای ساعت 11 وقت سزارین من میشه.بابا رضا هم با خانمی که از طرف رویان قرار بود بیاد هماهنگ کرد که به موقع برسه و رضا جون مرتب بهمون زنگ میزد و احوالمونو میپرسید.خلاصه ساعت 10 بود که عمه فریده (عمه من و رضا جون)هم اومدند پیشمون و تو اتاق نشستیم و گرم صحبت .بعدش هم خاله ازیتا و خاله نسرین و خاله ندا (خاله ها و دخترخاله من)اومدند پیشمون(البته یکی یکی).تا اینکه حدود ساعت 11:30 رفتم سمت اتاق عمل .واییییییییییی نمیدونید چه قدر خوشحال بودمممممم که قراره پسر کوچولومو ببینم .مامانی و بابا رضا و بقیه حسابی استرس داشتند ولی من اصلاااااااااااا تازه خوشحالمممممم بودم.رضا جون ومامانی و خاله ازیتا جلوی در اتاق عمل بودند.باهاشون خداحافظی کردم و رفتم توی اتاق عمل.چند باری هم درو باز کردم و دوباره با رضا جونم دوباره خداحافظی کردم.

سوپروایزر اتاق عمل بهم گفت که اگه میخوای یه وسیله هست به اسم( پمپ ضد درد )که به سرم وصل میشه و تو 24 ساعت اول بعد عمل مسکنو به طور مداوم وارد بدن میکنه و خیلی از دردو کم میکنه.مامانی هم زنگ زد به خانم دکتر فتاحی که توی اتاق عمل منتظرمون بود و گفت اره خیلی خوبه و به بابا رضا گفتیم و ازتجهیزات پزشکی بیمارستان گرفت و من راهی اتاق عمل شدم.از بانک خون رویان هم اومده بودند و یه خانم خیلی خوش اخلاق بود و پرسید اسم نی نی رو چی میخواید بزاریدو من به اولین نفری بود که گفتم (نامی)و کلی ذوق کرد که چه اسم قشنگی!!!!

دکتر بیهوشی هم یه اقای هندی بود و گفت قبلا بیهوش شدم یا نه و خلاصه رفتیم روی تخت عمل.خانم دکتر فتاحی خیلی هوامو داشت و همش می گفت که دختر دوستمه و کلی پارتی بازی میکرد!

وقتی داشتند بدنموضدعفونی میکردند حس خوبی نبود  .دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و یه آمپول وارد سرمم کرد و داشت باهام صحبت میکرد که احساس کردم پلک هام داره سنگین میشه و ماسک روی دهانم گذاشت و دیگه چیزی نفهمیدم.تا اینکه با یه حس عجیب و درد به هوش اومدم.خیلی درد داشتم و همش میگفتم درد دارم تا اینکه کم کم یادم اومد که کجام.بعدش میگفتم بچه ام کو؟ کجا بردینش؟؟؟؟؟

بچه ام کو؟؟؟؟؟؟خانم دکتر فتاحی بالای سرم بود و نازم کرد و گفت بردیمش تو بخش.پیش مامانته!گفتم سالمههههههه؟!گفت آاااااررررره.یه پسر ناززززززززززززززز

دیگه از تو ریکاوری آوردنم بیرون و پشت در اتاق عمل رضا جونمو و مامان مهربونمو دیدم و آروم شدم.وقتی رفتم تو اتاق عمه مژگان (دختر عمه من و رضا جون)و پردیس و پگاه تو اتاق بودندو منم گذاشتند روی تخت و اون موقع بود که نامی جوووووووووونموووووووووووووووو آوردند تو بغلم. 

واااااااااااااااای که چه حس عالی بود عزیزکم که این همه منتظرش بودمو بالاخره دیدم .خیلی ناز و خوشگل و کوچولو بود.قشنگ ترین پسر دنیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خیلی هم گرسنه بود .عزیز دلمممممممممممم.برای اولین بار بهش شیر دادم.وااااای که بهترین لحظه عمرم بود.

رضا جونم هم اومد و کلی نازمون کرددددددددددددد.گفتم رضا دیدی چه نازه!!!پسرمونه هاااااااااا!!!!

دیگه همه اومده بودند بیمارستان و منتظر وقت ملاقات .البته زودتر عکس های نامی گلی رو برده بودند و به همه نشون داده بودند .

خلاصه وقت ملاقات که شد همه اومدند پیشمون.بابایی هم از 15 دقیقه قبلش منتظر پشت در ورودی ایستاده بودند تا زود بیایندابالاو نامی عسلو ببینند.

مامان بزرگ و بابابزرگ من.مامانی و بابایی. دایی و عمه هما و خاله مهسا و دایی مهدی. خاله نسرین و عمو فرج و خاله ندا.خاله آزیتا.عمه مژگان و عمو فرید و پردیس و پگاه.عمو محسن و خاله مهری و بیتا و آرین.عمو مهران و خاله ساناز

و همه از نامی جیگر عکس میگرفتند با دوربین و موبایل و خلاصه حسابی همه خوشحال بودند.

مامان جون (مامان بابا رضا).عمو تورج و زن عمو فریبا.خاله لیلا.خاله ترانه.خاله معصوم.خاله ساره.خاله غزال .خاله سیمین و عمو محمد.خاله ناهید و خاله پری(خاله های بابا رضا).دایی نوید و همه دوستای من و مامانی و فامیل ها هم تماس گرفتند و اس ام اس و ای میل و فیس بوک خیلیییییییییی تبریک گفتند.

دوست های عمه فروغ هم کلی تبریک گفته بودند. 

مرسییییییی از همه مهربون هایی که توی این مدت بهمون کمک کردند و به یادمون بودندقلب

 

نامی جون تازه به دنیا اومده

با وزن 2 کیلو 850 گرم 

قد 46 سانتی متر

1 

 

 

پسندها (1)

نظرات (4)

ملی
8 اسفند 90 17:20
تبریک میگم نهال جون.ایشالا قدمش واستون پر خیر و برکت باشهههههههه.ماشالا خیییییییییییییییییلی نازه

مرسیییییییییییی عزیزم

سارا
9 اسفند 90 12:30
نهال جون خیلی قشنگ مینویسی اشکم دراومد همیشه مثبت باش مثل الان کاش یه دوست مثل تو داشتم موفق باشی بوووووووووووس برای تو عزیزم و گل پسر نازت
sara
9 اسفند 90 18:41
سلااااام خوبید؟ما تقریبا یه تازه واردیم که دوست داریم اینجا دوست پیدا کنیم با اجازتون لینکتون میکنم امیدوارم بتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم
نیکی
21 بهمن 91 15:39
سلام. من به طور اتفاقی از وبلاگتون سر در آوردم. تولد آقا مانی رو تبریک میگم. میشه لطفا بنویسید منظور از بیمارستان mri (بیمارستان مرکزی)کدوم بیمارستانه؟فکر کنم توی تهران (ایران) زایمان کرده باشین؟ممنون از شما


سلام عزیزم.بیمارستان mri شیراز زایمان کردم .خوشحال میشم بهمون سر بزنید