نامی نامی ، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

شاهزاده ی من * نامی *

نامی و پاییز

سلام شیرینم 24 مهر تولد عرفان بود . 16 سال پیش !!!!! باورم نمیشه این قدر سریع زمان میگذره! وقتی تازه به دنیا اومده بود رو کاملا یادمه . خیلی خوشحال بودم و تو مدرسه برای دوستام همیشه از کارهاش تعریف میکردم! الان عرفان هم خیلی نامی جونمو دوست داره و همش دلش براش تنگ میشه و میاد پیشش. هر چند امسال اصلا دل و دماغ سال های پیش رو نداشتیم .خیلی دلم گرفته و ناراحتم! دوره اول شیمی درمانی خاله آزی شروع شده. اصلا باورم نمیشه که خاله نازنین و خوشگلم و جوونم سرطان گرفته!!!با این حال با مامان و خاله نسرین رفتیم خونه شون و براش کیک و کادو بردیم تا از اون حال و هوا دربیان .کلی خندیدیم و روحیه هممون بهتر شد. خدایا خودت همه مریض ها رو شفا بده...
29 مهر 1391

نامی جونم هشت ماهه میشود

سلام عزیز دلم پسر خوشگلم ٨ ماهگیت مبارک   دو هفته پیش یه دفعه تصمیم گرفتیم بریم خونه مامان جون و بابا جون. منم سریع آقا پسری و خودمون رو جمع و جور کردم و پیش به سوی خونه مامان جون. صبح ساعت ١٠ راه افتادیم و حدودای ٣ رسیدیم. نامی جونم هم یکم خوابید و بازی کرد دوباره خوابید تا رسیدیم البته بگی نگی حوصله شم سر رفت !!! خلاصه وقتی رسیدیم مامان جونش در رو باز کرد و کلی از دیدن نوه خوشملش خوشحال شد . خدا رو شکر باباجون هم حالشون بهتر بود و با واکر میتونستند راه بروند. عمه لاله و عمه فروغ هم کلی با نامی طلایی بازی و بغلش میکردند .عمه لاله به نامی پسر میگفت ( آقای آقایان) !!! عمو علی هم که امسال دانشگاه رشته داروسازی قبول شده هم دیگ...
23 مهر 1391

نامی فندقکم

سلام پسر نازم نامی جونم چند روزه که مثل همیشه نیستی و نق میزنی و بد آرومی و میخوای همش بغلت کنم و پیشت باشم .فکر کنم به خاطر دندونت باشه خوشگلم ! کاشکی زودتر دندون کوچولوت دربیاد تا راحت بشی مامانی! از غذا خوردنت هم که سوپ و زرده تخم مرغ رو خوب نمیخوری! عاشق ماست و ّابمیوه هستی و همین که اینارو خوب میخوری یه کم خیالمو راحتتر کرده! سرسری و دست دسی میکنی فندقکم! لب های نازتو ورمیچینی و صداهای بامزه درمیاری قربونت برم عسلم! خیلی بامزه و شیرین تر شدی عاشقتم و بدون یه لحظه هم نمیتونم بدون پسر نازم زندگی کنم ! ...
9 مهر 1391

نامی و روزهای اول پاییز

سلام فندقم تابستون گرم و آفتابی تموم شد و پاییز هزار رنگ اومد. امیدوارم پر باران و پربرکت باشه. دیروز با مامانی و بابایی رفتیم آتلیه babyphotoface .کارهاشو که توی سایتش دیده بوده خوشم اومده بود.ساعت ٤ وقت داشتیم.پسرکم هم صبح زود بیدار شد و حسابی بازی کرد و هر کاری کرده ٥ دقیقه هم نخوابید! حالا هرروز حداقل یک ساعتی ظهرها میخوابه ولی دیروز اصلا!!! وقتی که رفتیم اولش کلی خندیدی و چند تا عکس گرفتی ولی بعدش خوابت گرفت! شیر خوردی و یک ساعت تو بغلم خوابیدی.  شانس آوردیم که به کس دیگه ای وقت نداده بودند وگرنه باید یه روز دیگه میرفتیم. خلاصه بعد از بیدار شدن از خواب ناز دوباره شروع کردیم به عکس گرفتن . وقتی بغلمون بودی میخندیدی و بازی میکردی...
4 مهر 1391
1